عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

نخستین هدیه آسمانی

بدون عنوان

نفسک مامان سه شنبه گذشته تولد حضرت علی بود و من به  شما توضیح دادم که امروز روز پدره و بابایی اومد باید بری ماچش کنی و بگی بابا جونی روزت مبارک.شما هم با کلی خجالت رفتی بابا جونو ماچ کردی.بعدشم گفتی بابایی بریم دریاچه دوچرخه سواری میخوام به حرضت علی پز بدم.من و بابایی هم کلی زدیم زیر خنده.کلن دخترم تو خط پز و اینجور چیزاست.خیلی دوست داره یه چیزی که براش میخرن به همه نشون بده.   یه کار دیگه ای هم که دیروز کرد و کلی خندیدیم این بود که میگفت بابایون اون طرف مامانیون اون طرف به جای آقایون و خانوما  .نمیدونم از کجا فهمیده که باید زن و مردا از هم جدا باشن.شاید از اثرات برنامه های تلویزیون باشه.   ...
24 ارديبهشت 1393

هشتمین سالگرد ازدواج بابا مهرداد و مامان مریم

به همین زودی هشت سال گذشت.اصلا" باورم نمیشه که اینهمه وقت از زمان ازدواج من و بابا جون گذشته باشه.الان دیگه یه دخمل ناز سه سال و هفت ماهه دارم و یه کاکل زری هم توی راه دارم که ایشاا... تا یک ماه دیگه به جمعمون ملحق میشه.بابا جون مهرداد مثل همیشه مامانی رو سورپرایز کرد و برام یه کیک خوشگل خرید.البته عسل جون خواب بود و چون میدونستم عاشق کیکه و هر وقت کیک میبینه فکر میکنه تنها مناسبت ممکن که میشه براش تعریف کرد تولد خودشه.بهش دست نزدیم تا بیدار بشه.حدسمم کاملن درست بود .وقتی از خواب پاشد یه راست دویید سراغش و با کلی ذوق گفت باباجون دسستت درد نکنه که برام تولد گرفتی.بلند بلندم شروع کرد برای خودش آهنگ تولد تولدو خوندن.من و بابا مهردادم کلی ذ...
10 ارديبهشت 1393
1